بعدی
like
یادداشت

بی منت و با عزت

‏. ‏(‏۱۰-‏اسفند-‏۱۳۹۷)

گفت: در طول فعالیتم،پیش از انقلاب و بعد از آن، هرگز از دایره ادب و هنر پا فراتر نگذاشتم، حتی نیم نگاهی نیز به منکرات و مسکرات نینداختم.

در خیابان های تهران بی هدف می راندم، مقصدی در ذهن نداشتم.مدام از خیابانی به خیابانی دیگر می رفتم. وارد خیابانی باریک و سرسبز در جنوب شهر شدم، پیرمردی خوش پوش کنار خیابان ایستاده بود، برایم دست تکان داد توقف کنم. عنان ماشین را کشیدم. پیرمرد در ماشین را باز کرد، سلام داد و در صندلی عقب جا خوش کرد. جواب سلامش را به گرمی دادم.
پرسیدم: کجا می روید؟ آرام و آهنگین جواب داد: بهشت زهرا. از آینه نگاهی به او انداختم، با اینکه پیر شده بود شناختمش. کارگردانی قدیمی، هنرمند و کاربلد بود.
از وقتی که سینما به دست انداز افتاد و ادعا و ادا فراگیر شد، دیگر پشت دوربین نرفت. در طول این مدت هیچ کس از او خبر نداشت ، کسی نیز خبری نگرفت یا نخواست بگیرد.
بسته ای را روی زانو نهاده و با دو دست آن را سخت گرفته بود. خواستم خود را معرفی کنم، قبل از آنکه دهانم باز شود گفت: می دانم کیستی. دلم می خواست سر صحبت را با او باز کنم، اما وقار و سکوت باشکوهش قدرت بیان را از من می گرفت.
در سکوت کامل مسیر را طی می کردیم. وقتی چشمش به تابلوی ورودی بهشت زهرا افتاد گفت: امروز تو امین من باش و امانتداری کن. گفتم: اگر لایق باشم. گفت: هستی، کسی که خود و قلمش را نفروشد، بی شک لایق امانتداری است. زبانم بند آمده بود و قدرت تکلم نداشت. ادامه داد: می دانم که مرا می شناسی، از من هرگز ننوشتی، اما برای اولین بار و آخرین بار بنویس. گفتم: اگر افتخار داشته باشم و قدرت نوشتن، حتما می نویسم. گفت: در طول فعالیتم،پیش از انقلاب و بعد از آن، هرگز از دایره ادب و هنر پا فراتر نگذاشتم، حتی نیم نگاهی نیز به منکرات و مسکرات نینداختم.ایمان به خدا داشتم، عشق به میهن و دوستدار مردم بودم و هستم. مجیز مسوولی را نگفته ام، چشم به دست هیچ کس نداشته و ندارم. هرگز وارد دار و دسته ای نشده و از هیچ امکاناتی نیز بهره نبردم.با بیماری و نداری سر کردم، اما خویش را انگشت نمای خاص و عام نکردم. این فرصت را به مسوولان و مدعیان هنر نیز ندادم تا در کنار بسترم عکس یادگاری بگیرند.
دوست نداشته و ندارم کسی منتی بر گردنم بگذارد. می دانم تو بر گردنم منتی نگذاشته و نخواهی گذاشت، همان گونه که با دیگران نیز چنین نکرده و نمی کنی.
لحظه ای سکوت کرد. ماشین به نزدیکی های سالن تغسیل رسید. بسته ای را که در دست داشت به من داد. بسته را گرفتم، از آینه نگاهی به او انداختم تا بپرسم حاوی این بسته چیست؟ دیدم به خواب ابدی فرو رفته!
دستی به چشم های خیس کشیده و بسته را باز کردم. یک نامه از پزشک معالجش که در آن نوشته بود به بیماری حاد قلبی مبتلاست. یک رسید خرید قبر، مقداری پول برای تغسیل و تدفین و وصیتنامه ای مختصر.
همان روز کارها را انجام داده و در گوری که انتخاب کرده بود، طبق وصیت خودش، بدون نام و نشان، بی منت و با عزت دفن کردم. خدایش بیامرزد.